وطن جون !
وطن یعنی صف نون و صف شیر. وطن یعنی همش درگیر، درگیر!
توی این چند روزه اونقدر در جاهای مختلف و موقعیتهای مختلف و از زبون آدمهای مختلف حسرت روزهای ندیده گذشته رو خوردم که جونم داره بالا میاد. از حقوق جندصدتومنی که هرچی خرجش می کردن تموم نمیشده. از سفرهای طاق و جفت یه ماهه و دو ماهه ایی که میشده با خیال راحت بری. از عزت و احترامی که کل دنیا بهت میذاشتن. از دلهای شاد و خیالهای راحت.
جدی ما کجای دنیاییم؟ چرا فقط داریم میدویم و حرص میخوریم و حسرت میکشیم؟ چرای اینقدر بی حوصله و مریضیم؟ چرا آرزوهامون اینهمه دور از دسترس شدن؟ چرا همه اینقدر نا امیدن و خسته ان؟؟؟
رفاقتها هم رفاقتهای قدیم حتا! بعله... [چشمک]
زندگی همش همینه دیگه باید همش بدویی تا بالاخره یه جایی فرمان ایستو جناب ازائیل صادر کنن . [شوخی] وبه جالبی داری به من هم سر بزن
گربیائی دهمت جان ور نیائی کشدم غم من که از هر دو هلاکم چه بیائی چه نیائی با یه عکس قشنگ آپم سربزن
http://www.asemanian.parsiblog.com/
چطوری هم وطن؟ کم پیدایی!
چه قدر خوب شد که دوباره پیدات کردم ... یاد قدیم ها که می افتم ته دلم می لرزه .. بدجوری ... کاش من همون ری رای قدیم می شدم که تنها دغدغه اش شعرهای نگفته اش بود